لخته خون ناشي از موج انفجار در مغز او نشسته است. وقتي به راه ميافتد اعصاب چشم را برهم ميريزد و اين دست مهربان فرزند اوست كه پدر را در خانه به اين سو و آن سو ميبرد. چشمهاي كمسوي او هنوز روشنايي اندك خود را از ياد و خاطرات خورشید پرشكوه جبههها ميگيرد. «مهدي حداد خوشكار» تركش هايي در بدن به يادگار دارد كه گويا بررنج مرضقند او افزودهاند. ..................در يكي از عملياتها پشت خاكريز به كمر يكي از رزمندهها گلوله كاليبر 50 اصابت كرده بود. تنها بودم و هيچ كمكي نداشتم. نميدانم بچه كدام شهر و ديار بود. وقتي به جلوتر رفتم ديدم خودش را مچاله كرده و با دستهايش شكم خود را گرفته است. صحنه عجيبي بود. رويش را كه برگرداندم دل و رودهاش بيرون زده بودند. آدم نميداند چكار كند. مغز چگونه فرمان ميدهد؟ خودت هم نميداني چكار ميكني فقط ذهنت به سراغ چفيه ميرود. چفيه را باز كردم و دور شكمش پيچيدم تا با آن دل و رودهها را نگاه دارم. اما يك چفيه كافي نبود. ..............
اولین نفر کامنت بزار
آخرين...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است