میخواهم برگردم و به قابسازی برِ خیابان سر بزنم. یکی از جوانهای بسیجی محل من را میبیند. کسی زیر بغلش را گرفته. از جای تیری که به بازویش خورده، خون شرّه میکند.
میگوید: «خواهرتو دیدم سید. با ما جلو بود. تیر که خورد، فرستادنش عقب.» و زود میبرندش. زانوهایم خالی میکند. صدای خنده و کلکشیدن زنها توی گوشم میپیچد.
| نویسنده: فاطمه طوسی | ویراستار: نعیمه موحدی | گرافیست: زهرا پناهی | تنظیم صدا: استودیو آوایم
اولین نفر کامنت بزار
«خدایا! در هنگام شهادت، در هنگام رفتن و از دنیا...
به دستگاه بازرسی الکترونیک رسید. دستگاه هشدارِ ...
سهم ما، دختران این جزیره، چیزی جز حنجرهای پر ا...
یکی از مادرانی که دوران سخت، غمبار و محنتانگیز...
خانم «ملوک محمدعلی» را علم و س...
چشمش افتاد به نفربری که نزدیک میشد. به حبیب گف...
دلش میخواست امروز به ...
«رزان أشرف ألنجار» کانت أصغر ...
فقط داغ فاطمه (س) آن ق...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است