از پلههای مدرسه که بالا میرفتم، پسر بچهای را دیدم که مثل جوجه میلرزید و به کیف مادرش آویزان شده بود. بند کفشش باز شده بود و زیر پایش گیر میکرد. کل صورتش زیر ماسک گمشده بود و انگار سعی داشت چشمهای نگرانش را هم پشت شیشههای بخار گرفتهی عینک مخفی کند، در سالن را باز کردم و با اشاره از آنها خواستم...
نویسنده: مهدی میرعظیمی
سایت های ما:
www.ketabeyek.com
www.radioyek.org
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است