توضیحات
تن که رنجور میشود، تو بگو حتی یک ناخوش احوالی ساده،اصلا یک سردرد معمولی، روح و روان آدمی هم بیقرار میشود. انگار دستت را بستهاند و پایت هم راه گریز ندارد.
همین درد ساده تا علاج نکنی، سرت میرسد بهجایی که به قدر کره زمین سنگین میشود و به اندازه راسته مسگرها پرآشوب.
در کارزار ناخوشی اما، یک لحظههایی هست که زندگی یکباره معنایش را از دست میدهد و هزار و یک سوال یقهات را میگیرد که چرا چنین و چرا چنان؟ مگر نه این و مگر نه آن؟
همان لحظههایی که به وقت بهبودی و سلامتی، دوباره سراغت می آیندو دوباره رخ نشان میدهند. لحظههایی که از جنس درد هست ولی از امراض نیست؛ لحظههایی که میدانی دارو تنها دردت را مرهم گذاشته؛ یعنی اگرچه از در درمان به سلامت گذشتهای، اما هنوز پشت دروازه شفا ماندهای!
همانجا که حافظ میگوید:
تَنَت به نازِ طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزردهٔ گزند مباد
سلامتِ همه آفاق در سلامتِ توست
به هیچ عارضه شخصِ تو دردمند مباد
شفا ز گفتهٔ شِکَّرفِشانِ حافظ جوی
که حاجتت به عِلاجِ گلاب و قند مباد
با صدای
مهسا نظام آبادی
زهرا عنایتی