توضیحات
⭕️ نهال کجاست؟
✳️ دومین نوشته از سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندینژاد، موسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق
گیج و گنگ شدهام. من در چهارراه ولیعصر چه میکنم؟ هرچه به ذهنم فشار میآورم، چیزی به خاطرم نمیآید. شاید قلبم با همنشین اینسالهایش، آریتمی قلبی، همراه شده و دوباره از بینظمی ضربان، خون به مغزم نمیرسد و ذهنم را گنگ و منگ کرده است. اکنون سالهاست که حال من به این منوال است؛ درست بعد از قصاص شهریار؛ جوان هنرمندِ نقاشی که بر دار شد، به تاوان قتلی کودکانه... . موبایلم میجُنبد. روی صفحهاش، نام کسی را که آنسوی خط است میخوانم، مسئول خانه شهرری. اندکی ذهنم میگیرد. انگار که دارد حالیام میشود اینجا چه میکنم. شکسته میشوم و در شلوغی خیابان در آن بعدازظهر، زانویم را میگیرم و به رکوع میروم، زیر انگشت دستم عکس گوشی روی موبایل را جابهجا میکنم و بدون آنکه بفهمم و بدانم، به شکلی غیرارادی و پُر از درد کلمهای از دهانم بیرون میآید: «نهال چی شد؟!». با گفتن این کلمه آنسوی خط، مسئول خانه شهرریمان با اشک و زار توضیح میدهد که نهال کوچک ١٢سالهمان، هنوز پیدا نشده است. دیگر مطمئنم حالم با آریتمی قلبی بههم ریخته است. ردیفی از اسامی مراکزی را که در هنگام گمشدن یک دختربچه ١٢ساله به آن مراجعه میکنند میگویم. پارک، کلانتری محل، کسبه، اهالی، مسجد و... و پزشکیقانونی. پزشکیقانونی. به یادآوردنِ پدر معتادِ تکهتکهشده یکی از دخترانم در سرپناه «خانه ایرانی» مولویمان بر تختِ پزشکیقانونی، بیشتر بیتابم میکند.
عَمَّ یتَسَاءَلُونَ ﴿۱﴾ عَنِ النَّبَإِ الْعَظِیمِ ﴿۲﴾
آن دخترک کوچک زیبا که در ١٦ سالگیام مرا بر سر این چهارراه متوقف کرد، پیشرویم مجدد شده است: «آقا! فال میخرید؟!». او که همیشه در این خیابان بود و اگر سینه این چهارراه، پُر و خالی میشد از هوای مردم، او زمستان و تابستان، صبح و شب، با لباس مندرس و پاره همیشگیاش و مظلومیت جانکاهش، همچنان ایستاده بود. همان دختری که مرا به این مسیر، عاشق کرد. نامش همچون چشمان آبیاش، فیروزه بود. انگار یادم میآید پیشپایش در همین چهارراه شکستم. سجودِ جسمم که آرامآرام منجمد میشود، مرا دوبار به این زمان میآورد و تصویری در آن سوی خیابان، نظرگیرم میشود. کاسب میوهفروش، آنسوی چهارراه ولیعصر، بنر شهرداری را در گرامیداشتِ یاد آتشنشانان پلاسکو، زیراندازِ بساطِ میوههای خود روی گاریاش کرده است. در زیر انبوه میوهها، تصاویر، گُم شده و تنها جملهاش پیداست: «آتشنشانی شغل نیست، عشق است!» کاسبِ جوان میوهفروش فریاد میزند: «جدا کن! سوا کن!». در مسیری که او ایستاده است، به یادِ دوستِ فیروزه کوچک که او هم بر سر این چهارراه فال میفروخت، میافتم. برعکس فیروزه که نگاهش معصوم بود،: «جدا کن! سوا کن!». ناگهان ذهنم آتش میگیرد. نهال کوچک من کجاست؟ بهشدت میسوزم. موبایلم را بالا میآورم. میبینم آنسوی خط، مادرم است. گوشی را برمیدارم. مادرم میگوید: «کجایی هرچقدر زنگ میزنم گوشی را برنمیداری». حال به یاد میآورم برای چه در این چهارراه هستم به آنی در ذهنم میآید: اگر مادری به آتشنشان اسیر در شعلهها زنگ بزند و بپرسد تا حالا کجا بودی که جواب نمیدادی، او حتما خواهد گفت: «ببخشید مادر! داشتم میسوختم». مردم شهری که آتشنشانش در آن ساده میسوزد، چه سخت خواهند سوخت.
در ادامه، داستان نهالم را با شما خواهم گفت.
با صدای
مریم حبیب زاده
مرتضی کی منش
*
*