توضیحات
سلام من بهناز بستان دوست دوست دارم قصه های صوتی که با صدای خودم هست با شما به اشتراک بذارم.امیدوارم لذت ببرید.
این داستان بابا خار کن
که در آن میشنویم:
خارکنی بود که به همراه زن و دخترش در تنگدستی زندگی میکرد ، روزها میرفت و خار میکند و بعد میرف شهر و اونها رو میفروخت و اندک خریدی میکرد و برمیگشت به خانه،یک روز که دختر خارکن به خانه ی همسایه رفت برای گرفتن آتیش برای قلیون بابا خارکن دید که همه دور هم نشسنتن و دارن آجیل مشکل گشا پاک میکنن،زن همسایه به اون گفت که کمک کنه بعد هم خودش هر نذری داره بکنه و هر ماه آجیل مشکل گشا بده که نذرش قبول شه،دختر هم این کار رو کرد و بعد از این ماجرا وقتی بابا خارکن رفت که خار ها رو بکنه و ببره بفروشه متوجه پله هایی زیر زمین شد و هنگامی که رفت پایین دید اونجا پره از طلا و مروارید و الماس و...
چیزی نگذشت که برای خودشون یک قصر ساختند
اما آیا این گنج و قصر برای اونها پایدار ماند یا اینکه...!!
برای اینکه ببینیم چه اتفاقی افتاد تا پایان این داستان با ما همراه باشید