توضیحات
خوانش کتاب جاسوس نوشته پائولو کوئیلو توسط آقای سروش عبدالهی
صفحه 117 و 118
پیش از آن که این فصل از زندگی ام را با عزیز ترین و منفورترین دوستم آقای کلونت به پایان برسانم، مایلم کمی بیشتر در مورد خودم صحبت کنم، زیرا به همین دلیل است که نگارش این صفحات را آغاز کردم و امیدوارم که حافظه ام به من خیانت نکند. آیا صمیمانه و از ته دل بر این باورید که اگر آنها تصمیم به انتخاب جاسوسی برای آلمانی ها به فرانسه یا حتی شوروی داشتند، کسی را برمی گزیدند که همواره توسط مردم دیده شود؟ آیا چنین ایده ای مسخره به نظر نمی رسد؟ هنگامی که سوار آن قطار به مقصد برلین شدم، گمان کردم که گذشته ام را پشت سر گذاشته ام. با پیمودن هر کیلومتر، از هرچه که تجربه کرده بودم فاصله بیشتری می گرفتم، حتی آن خاطرات خوش، مانند کشف توانایی ام روی صحنه و بیرون آن و لحظاتی که هرجاو هر زمانش برایم تازگی داشت. اکنون در می یابم که نمی توانم از خودم بگریزم. در سال 1914 به جای بازگشت به هلند، به راحتی می توانستم دوباره اسمم را عوض کنم و کسی را بیابم تا آنچه را که از روحم باقی مانده، حفاظت کند. جایی برم که کسی مرا نشناسد و دوباره همه چیز را از نو شروع کنم. اما معنای آن؛ بقیه ی عمرم را زیستن در دو بخش بود. : به عنوان زنی که هر کاری از دستش بر می آید و زنی که هرگز نتوانست کسی باشد، کسی که حتی داستانی ندارد که برای فرزندانش تعریف کند. اگر چه در حال حاضر یک زندانی هستم، اما روحم آزاد باقی می ماند. در حالی که همه درگیر جنگی بی پایان هستند تا ببینید میان آن همه کشتار و خونریزی چه کسی زنده می ماند، من دیگر نیازی به جنگیدن ندارم و تنها منتظر مردمی هستم که تا کنون آنها را ندیده ام، همه ی آنهایی که باید تصمیم بگیرند که من کیستم. اگر مرا گناه کار تشخیص دهند، سرانجام روزی حقیقت برملا خواهد شد و شرمندگی اش برای آنها، فرزندان، نوه ها و کشورشان می ماند. من صادقانه باور دارم که رییس جمهور مرد شرافتمندی است. باور دارم که دوستان همواره مهربانم به من کمک کردند و روزی همه چیز داشتم، اما اکنون هیچ ندارم. روز، به تازگی غروب کرده و می توانم صدای پرندگان را از آشپزخانه ی طیقه ی پایین بشنوم. سایر زندانیان خوابیده اند. گروهی وحشت زده و گروهی تسلیم در برابر سرنوشت. من تا تابش اولین اشعه ی خورشید خوابیدم، گرچه خورشید درون سلولم نمی تابد و تنها نور آن را درآسمان آبی می بینیم که بذر امید به عدالت را در دلم می کارد. نمی دانم چرا زندگی در مدتی کوتاه، این همه بازی برایم داشت.
که ببیند که توان ایستادگی در روزهای سخت را دارم؟
که ببیند از چه ساخته شده ام؟ که بر تجربیاتم بیافزاید؟
اما میتوانست روشهای دیگری هم باشد،روشهای دیگر برای دسترسی به آن تجربیات. نیازی نبود روح مرا به تاریکی بکشاند یا وادارم کند تا از میان گله ای گرگ خونخوار عبور کنم،بدون آن که حمایتی پشت سر داشته باشم.