خانه دلتنگ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پر شد
من به خود گفتم: یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود برخواهد گشت
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد؟
در کمین دل آن کودک خرد
آری آن روز چو میرفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمیدانستم
معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
آه ای واژه ی شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من، پس از، اینهمه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم
آه
اولین نفر کامنت بزار
از یاد نمیبرم هرگز تورا
و عشق زیبای تو...
تمام روز خوابیده ، تمام شب به تنها...
پدر تو باعث شدی باور کنم فرشته ها هم میتونن م...
الهی دورت بگردم مادرم...
روز...
از دیده افتادی ولی از دل نرفتی - هوشنگ ابتهاج...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است