توضیحات
جنبش واژه زیست پشت کاجستان، برف.برف، یک دسته کلاغ.جاده یعنی غربت.باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب.شاخ پیچک، و رسیدن، و حیاط.من، و دلتنگ، و این شیشه خیس.می نویسم، و فضا.می نویسم، و دو دیوار، و چندین گنجشک.یک نفر دلتنگ است.یک نفر می بافد.یک نفر می شمرد.یک نفر می خوابد.زندگی یعنی: یک سار پرید.از چه دلتنگ شدی؟دلخوشی ها کم نیست: مثلا این خورشید،کودک پس فردا،کفتر آن هفته.***یک نفر دیشب مردو هنوز، نان گندم خوب است.و هنوز، آب می ریزد پایین، اسب ها می نوشند.قطره ها در جریان، برف بر دوش سکوتو زمان روی ستون فقرات گل یاس.صدای آب می آید، مگر در نهر تنهایی چه می شویند؟لباس لحظه ها پاک است.میان آفتاب هشتم دی ماهطنین برف، نخ های تماشا، چکه های وقت.طراوت روی آجرهاست، روی استخوان روز.چه می خواهیم؟بخار فصل گرد واژه های ماست.دهان گلخانه فکر است.سفرهایی ترا در کوچه هاشان خواب می بینند.ترا در قریه های دور مرغانی بهم تبریک می گویند.چرا مردم نمی دانندکه لادن اتفاقی نیست،نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آب های شط دیروز است؟چرا مردم نمی دانندکه در گل های ناممکن هوا سرد است؟____________________________________بهارینه مانده تا برف زمین آب شود.مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونهی چتر.ناتمام است درخت.زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در بادو فروغ تر چشم حشراتو طلوع سر غوک از افق درک حیات. مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید.در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی داردو نه آواز پری میرسد از روزن منظومهی برفتشنهی زمزمهام.مانده تا مرغ سر چینهی اسفند صدا بردارد.پس چه باید بکنم؟من که در لختترین موسم بیچهچه سالتشنهی زمزمهام بهتر آن است که برخیزمرنگ را بردارمروی تنهایی خود نقشهی مرغی بکشم. _____________سوره تماشا به تماشا سوگند و به آغاز کلام و به پرواز کبوتر از ذهن واژه ای در قفس است.حرف هایم ، مثل یک تکه چمن روشن بود.من به آنان گفتم:آفتابی لب درگاه شماستکه اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.و به آنان گفتم : سنگ آرایش کوهستان نیست همچنانی که فلز ، زیوری نیست به اندام کلنگ .در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.پی گوهر باشید.لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید.و من آنان را ، به صدای قدم پیک بشارت دادم و به نزدیکی روز ، و به افزایش رنگ .به طنین گل سرخ ، پشت پرچین سخن های درشت.و به آنان گفتم :هر که در حافظه چوب ببیند باغیصورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند.هرکه با مرغ هوا دوست شودخوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود.آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند می گشاید گره پنجره ها را با آه.زیر بیدی بودیم.برگی از شاخه بالای سرم چیدم ، گفتم :چشم را باز کنید ، آیتی بهتر از این می خواهید؟می شنیدیم که بهم می گفتند:سحر میداند،سحر!سر هر کوه رسولی دیدندابر انکار به دوش آوردند.باد را نازل کردیمتا کلاه از سرشان بردارد.خانه هاشان پر داوودی بود،چشمشان را بستیم .دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش.جیبشان را پر عادت کردیم.خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم