آندري دوستي ندارد. پدرش دریانورد است و مادرش هيچوقت وقت ندارد. آنها در خانه كوچكي در ساحل خليج زندگي ميكنند. همه جا آب، شن و بوته هاي گياهان ساحلي ديده مي شود. آندري احساس دلتنگي مي كند و هميشه حوصلهاش سر مي رود. مادرش فقط يك قصه بلد بود كه برايش هميشه تعريف مي كرد. آن هم در باره قورباغه هاي سبز آنطرف ساحل خليج كه هي مي پريدند توي آب و سر و صدا درمي آوردند...
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است