حسابدار كازانليكوف به زنش گفت: خيلي دلم برايش مي سوزه…هميشه تنهاست، تقريباً هيچ كس توجهي به او نمي كنه، باهاش حرف نمي زنند… آدم مؤدب و بانزاكتي است. فكر نمي كنم مزاحمتي براي ما ايجاد كنه. او هم مثل من كارمند بانك است. من از او دعوت كردم در مهماني امشب شركت بكنه. تو مخالفتي نداري؟
همسرش كه از شنيدن حرفهاي او نيمه تعجبي كرده بود گفت: هر چه تو بگي. من خوشحال مي شوم با او آشنا شوم.
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است